که با آن خير مقدم گويمت
اما نمیدانست
گمان می کرد ، روز
آخر ديدار ما آن روز بهاری است
-
و شايد من
خودم هم اين چنين بودم !
�
پذيرايت شدم ، با بوسه و
لبخند
تنت چون ديدگانت سرد
و احساس گريزی بی امان در چشم تو پيدا
.
غروری سهمگين و وحشت آور
بود،
که از چشم تو می باريد
و من با خويشتن گفتم
:
� چگونه اين غرور
شرمگين
را بوسه بايد
داد؟! �
- که سيمای غرورم سهمگين تر از غرورت
بود -
� تو را من دوست می دارم !
�
و با اين جمله ديوار غرورم را شكستم
من
.
تمام داستان اين
بود
.
(( تو را من دوست می
دارم))
توهم � آيا �
مرا
�
اما
�